امروز بعد از مدتی تعطیلی و با هزار ذوق و شوق و دلتنگی وارد آموزشگاه شدم و به طرف کلاس حرکت کردم... 

در را به آرامی باز کردم ...  

منتظر شنیدن صدای جیغ دوستان بودم و خود را برای جنگولک بازی هایشان اماده کرده بودم...

چیزی را که تماشا میکردم بدجور متعجبم کرده بود... 

یعنی اینها همانی هستند که کلاس روی سرشان بود و استاد از دستشان فراری؟ 

با تعجب به داخل کلاس رفتم و سلام کردم... 

جوابش سلامی سرد بود که بیشتر مرا میترسانید. 

با خود گفتم باید حالشان خیلی خراب باشد که روی صندلی بند نشته اند... 

روی صندلی ام نشستم و به آرامی از دوستم که کنار دستم بود پرسیدم:اتفاقی افتاده؟ 

با صدایی گرفته و بغضی که بیداد میکرد گفت:بلند شو به نمازخانه برویم،مراسم داریم 

گفتم مگر مراسم عید غدیر نیز ناراحتی دارد که کل کلاس زانوی غم بغل گرفته اند؟ 

گفت: بلند شو برویم،برای شادی روح پدر فاطمه مراسم دعا گرفته ایم... 

با شنیدن این حرف انگار سطل آب یخی روی سرم خالی شد...

نگاهی به فاطمه انداختم... 

غمی در صورتش بود که آتش میزد جان آدمی را...  

از روی صندلی بلند شدم و آرام به طرف فاطمه رفتم در آغوش گرفتمش...

و آنگاه بود که صدای گریه ی خواهر عزیز و مظلومم فاطمه و البته دوستان عزیزم، کل کلاس را پر کرد... 

بله!پدر فاطمه هم رفت و آسمانی شد و داغی دیگر بر دل ما نهاد

. 

.  

هر شبی را که سحر میکنیم... 

در هر ثانیه اش، افرادی آسمانی میشوند که به امید فردا زندگی میکرده اند... 

 

این خاطره را بر روی دیوار دنیای مجازی ام حک کردم تا گه گاهی که مسیرمان به این حوالی افتاد ،نگاهی بیاندازیم و با خود بیاندیشیم:شاید فردا نوبت ما باشد...

 

 

 

و خداوند تمامی اسیران خاک را قرین رحمت بی پایان خود قرار دهد.آمین

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد