آسمانی

و در آن زمان که قطرات الماس گونه ی باران،با برخوردشان به پنجره ی چوبی اتاق،برهم میزنند آرامش ناب حاکم بر آن را...

در آن چهار دیواری کوچک و تاریک، چراغ درخشان و زرد رنگ روی میز چوبی گوشه ی اتاق،با نور خود،خود آرایی میکند... 

درخلوت بی نظیر خود،در حالی که در گوشه ای ازچهار دیواری در آغوش گرفته ای زانوانت را... 

ناگاه به یاد می آوری او را...و خاطراتش را... 

در فکر فرو میروی... 

 فکری عمیق،که صدای بارش ذرات ظریف باران به آن وسعت بیشتری میبخشد... 

و در خیالت میبینی او را،و لحظه های با او را،لحظه های ارزشمندی که  شایدحاظری ارزشمند ترین دارایی هایت را بدهی بلکه دوباره برگردند،لحظه هایی که برای تو از زیباترین لحظه هایت بودند... 

وبا خود میگویی:خداوندا...

یعنی میشود یکبار دیگر ببینمش؟ 

حداقل در خوابم... 

و در این خیالی که بر هم میزند افکار نابت را غرشی از ابرها... 

غرشی که دوست داری با او همصدا شوی،وفریاد بزنی... 

فریادی از ته دل،که شاید به اسمان برسد و ... 

به گوش او...