ماهی قرمز کوچک من ...


یه ماهی قرمز کوچیکی داشتم که از موقع عید نگهش داشته بودم. هر روز آبش رو عوض میکردم و بهش غذا می دادم.

هر روز بهش سر میزدم و دقایقی نگاهش میکردم...

چند روز پیش که رفتم بهش سر بزنم دیدم توی تنگش نیست... وای ماهی قرمز کوچک من کجاست...

دیدم از تنگش پریده بیرون... خشکش زده بود... وای ماهی کوچک من ...

توی دستام گرفتم و انداختمش توی تشت بزرگ پر از آب.

آبشش اون شروع کرد به زدن... از خوشحالی اشک از چشام اومد بیرون... ماهی کوچک من برگشت به زندگی...

اما چند ساعت بعد...

وای ماهی قرمز کوچک من...

یاد اون پیلیسوکی که ایام عید اومد توی خونمون یه چرخی زد و رفت، افتادم و البته یاد این داستانک:

پرنده ای بر لب تنگ ماهی ای نشسته بود و میگفت: سقفت خراب شده، چرا پرواز نمیکنی...

به گمانم ماهی قرمز کوچک من ...

ما اینجا مسافریم!

دو جهانگرد به شهری رفتند تا با عارف معروفی ملاقات کنند. وقتی به منزل او رسیدند با کمال تعجب دیدند عارف در اتاقی بسیار ساده زندگی می کند. پرسیدند؟

لوازم منزلتان کجاست؟

عارف گفت:مال شما کجاست؟

گفتند:لوازم ما؟ ما اینجا مسافریم!

عارف گفت:من هم همینطور...

امروز، امروز است …

 

امروز صبح اگر از خواب بیدار شدی و دیدی ستاره ها در آسمان نمی تابند
ناراحت نشو
حتما دارن با تو قایم باشک بازی میکنن
پس با آنها بازی کن

امروز هرچقدر بخندی و هرچقدر عاشق باشی از محبت دنیا کم نمیشه
پس بخند و عاشق باش

امروز هرچقدر دلها را شاد کنی کسی به تو خورده نمیگیرد
پس شادی بخش باش

امروز هرچقدر نفس بکشی جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمی شه
پس از اعماق وجودت نفس بکش

امروز هرچقدر آرزو کنی چشمه آرزوهات خشک نمی شه
پس آرزو کن

او منتظر توست
او منتظر آرزوهایت
خنده هایت
گریه هایت
ستاره شمردن هایت و عاشق بودن هایت است

امروزت را دریاب
امروز جاودانه است
و
امروز زیباترین روز دنیاست!
چون امروز روزی است که آینده ات را آنطور خواهی ساخت که تا امروز فقط تصورش میکردی

 

آری، زندگی را آنگونه که دوست داری تصور کن تا آنگونه شود!

گفتم ...

گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه های دیروز بود و هراس فردا ، بر شانه های صبورت بگذارم و آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات شانه های تو کجا بود ؟


گفت: عزیز تر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی .

من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .


گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟


گفت : عزیزتر از هر چه هست ، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ، اشک هایت به من رسید.


و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز
ھم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود .


گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی ؟

گفت : بارها صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود ، که عزیز از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید .


گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟

گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم.