آسمانی

و در آن زمان که قطرات الماس گونه ی باران،با برخوردشان به پنجره ی چوبی اتاق،برهم میزنند آرامش ناب حاکم بر آن را...

در آن چهار دیواری کوچک و تاریک، چراغ درخشان و زرد رنگ روی میز چوبی گوشه ی اتاق،با نور خود،خود آرایی میکند... 

درخلوت بی نظیر خود،در حالی که در گوشه ای ازچهار دیواری در آغوش گرفته ای زانوانت را... 

ناگاه به یاد می آوری او را...و خاطراتش را... 

در فکر فرو میروی... 

 فکری عمیق،که صدای بارش ذرات ظریف باران به آن وسعت بیشتری میبخشد... 

و در خیالت میبینی او را،و لحظه های با او را،لحظه های ارزشمندی که  شایدحاظری ارزشمند ترین دارایی هایت را بدهی بلکه دوباره برگردند،لحظه هایی که برای تو از زیباترین لحظه هایت بودند... 

وبا خود میگویی:خداوندا...

یعنی میشود یکبار دیگر ببینمش؟ 

حداقل در خوابم... 

و در این خیالی که بر هم میزند افکار نابت را غرشی از ابرها... 

غرشی که دوست داری با او همصدا شوی،وفریاد بزنی... 

فریادی از ته دل،که شاید به اسمان برسد و ... 

به گوش او...

دنیا

دنیایی که ما توش زندگی میکنیم،پر شده از آدمایی که خیلیاشون رو خوب و خیلیاشون رو بد تصور میکنیم... 

آدمایی که با دیدن کوچکترین عکس العمل ازشون ،برچسب خوب یا بد بودن رو میچسبونیم رو پیشونیشون... 

آدمایی که حس بدی بهشون داریم ولی وقتی باهاشون برخورد میکنیم شیفتشون میشیم و آدمایی که حس خوبی بهشون داریم اما ...  

توی این دنیا بعضی از آدما مثل گل رز میمونن،با شکل خاص و زیبایی که دارن یا با عطر خوششون هرچیزی رو به طرف خودشون جذب میکنن اما وقتی میفهمی چی شده که تیغ هاش دستتو حسابی زخمی کرده... 

بعضی از آدما هم بخاطر خیانت یا بدی که بهشون شده با خودشون و اطرافیانشون و دنیا لج میکنن و عزم خودشون رو جزم میکنن که به خیال خودشون از همه چیز و همه کس انتقام بگیرن... 

بعضی از آدما توی این دنیا فقط خودشون رو میبینن و بقیه رو پله ی ترقی تا به قله ی کوه برسن،میزنن و میکشن و میبرن ومیدزدن تا به اونجا که میخوان برسن،اما نمیدونن که این کوه اتش فشانیه... 

اما... 

اما بعضیا اینجوری نیستن. 

بعضی افراد هستن که توی خیالمون مثل کاکتوس میمونن،نزدیک شدن بهشون برامون مثل کابوس میمونه،اما وقتی توی بیابون از تشنگی نایی برامون نمونده به دادمون میرسن... 

بعضی افراد بدی یا خیانت دیدن،اما مثل گروه بالا عمل نمیکنن،آدمای این گروه تلاش میکنن که به جای انتقام گرفتن،با تجربه ای که دارن،به بقیه ی مردم کمک کنن و اونها رو از این تجربه ی تلخ دور نگه دارن... 

بعضی از آدما بخاطر باطن پاکشون ،همه ی آدما رو پاک میبینن،چون خودشون چشمشون به کلاه مردم نیست،کلاه خوشون رو سفت نمیچسبن و... 

و دنیا پر شده از آدمای خوب و بد...  

چه خوبه که هیچوقت،بدون شناخت کامل،کسی رو قضاوت نکنیم 

وچه خوبه که همیشه حواسمون به کلاهمون باشه؛چون اگه حتی کسی اون رو برنداره،باد برمیداره...

شاه کلید

گاهی وقتا هست که بغض های گلوگیر و بعضا نفسگیر راهشونو گم میکنن...

و اونوقته که میان سراغ من وشمایی که زندگی خستمون کرده، میان که راه من و شما رو هم منحرف کنن ،میان و با اشک یه سد طویل و عریض جلوی چشمامون میکشن،یه سد که غیر از منحرف کردن،خیلیا رو هم تو دره ی تاریک نا امیدی انداخته و اسیر کرده
 
اسیرای دره ی تاریک نا امیدیخیلیاشون با دیدن سوسوی نوری که وارد دره میشه موذب میشن و سرشون رو میبرن تو لاک خودشون بخاطر همین هم دنیای بیرون از دره رو فراموش میکنن و همونجا به زندگیشون ادامه میدن،اما بعضیای دیگه هم به پرتوی ظریف نوری که وارد دره میشه اهمیت میدن و دنبالش میرن،و اونوقته که راه آزادی رو پیدا میکنن...

همه ی ما بالاخره توی وضعیتی گیر افتادیم یا خواهیم افتاد که زندگی اونقدر رو سرمون غر زده که دلمون میخواسته بریم تو همون دره ی تاریک نا امیدی و سرمون رو تو لاک خودمون کنیم که دیگه صداشو نشنویم

.

.

.

ممکنه بعضی از ماها هنوز تو اون دره باشیم و بعضیای دیگه هم تو راه دره...

برای رهایی از این وضع یه شاه کلید هست که همه ی ما توی وجودمون اون رو داریم اما غر زدن های دنیا اونقدر داغونمون کرده که همه این شاه کلید رو انداختیم تو انباری دلمون و چهار قفلش کردیم، گه گاهی میریم سراغش و یه نگاهی بهش میندازیم و میخوایم دوباره ازش استفاده کنیم که یهو شیطونه بهمون میگه :نه، بزارش سر جاش،استفاده کردن ازش سخته،تو نمیتونی!!! و ما هم از خدا خواسته...
 
میپرسین اون شاه کلید چیه؟

اون شاه کلید چیزی نیست جز صبر...

امیدوارم شما هم بتونین دوباره از شاه کلیدتون استفاده کنید و به جای اون شیطونه رو چهار قفله کنید...

هیچگاه فردی را که امیدوار است، نا امید نکن، حتی اگر امید او بیهوده باشد...

شاید این امید،تنها دارایی او باشد...

امروز بعد از مدتی تعطیلی و با هزار ذوق و شوق و دلتنگی وارد آموزشگاه شدم و به طرف کلاس حرکت کردم... 

در را به آرامی باز کردم ...  

منتظر شنیدن صدای جیغ دوستان بودم و خود را برای جنگولک بازی هایشان اماده کرده بودم...

چیزی را که تماشا میکردم بدجور متعجبم کرده بود... 

یعنی اینها همانی هستند که کلاس روی سرشان بود و استاد از دستشان فراری؟ 

با تعجب به داخل کلاس رفتم و سلام کردم... 

جوابش سلامی سرد بود که بیشتر مرا میترسانید. 

با خود گفتم باید حالشان خیلی خراب باشد که روی صندلی بند نشته اند... 

روی صندلی ام نشستم و به آرامی از دوستم که کنار دستم بود پرسیدم:اتفاقی افتاده؟ 

با صدایی گرفته و بغضی که بیداد میکرد گفت:بلند شو به نمازخانه برویم،مراسم داریم 

گفتم مگر مراسم عید غدیر نیز ناراحتی دارد که کل کلاس زانوی غم بغل گرفته اند؟ 

گفت: بلند شو برویم،برای شادی روح پدر فاطمه مراسم دعا گرفته ایم... 

با شنیدن این حرف انگار سطل آب یخی روی سرم خالی شد...

نگاهی به فاطمه انداختم... 

غمی در صورتش بود که آتش میزد جان آدمی را...  

از روی صندلی بلند شدم و آرام به طرف فاطمه رفتم در آغوش گرفتمش...

و آنگاه بود که صدای گریه ی خواهر عزیز و مظلومم فاطمه و البته دوستان عزیزم، کل کلاس را پر کرد... 

بله!پدر فاطمه هم رفت و آسمانی شد و داغی دیگر بر دل ما نهاد

. 

.  

هر شبی را که سحر میکنیم... 

در هر ثانیه اش، افرادی آسمانی میشوند که به امید فردا زندگی میکرده اند... 

 

این خاطره را بر روی دیوار دنیای مجازی ام حک کردم تا گه گاهی که مسیرمان به این حوالی افتاد ،نگاهی بیاندازیم و با خود بیاندیشیم:شاید فردا نوبت ما باشد...

 

 

 

و خداوند تمامی اسیران خاک را قرین رحمت بی پایان خود قرار دهد.آمین

پرنده ی زیبای من

امروز هنگام رد شدن از خیابان،پرنده ای را دیدم که با سرعت زیاد به شیشه ی جلوی ماشینی برخورد کرد و به زمین افتاد... 

سریع به وسط خیابان رفتم و برداشتمش... 

چه پرنده ی زیبایی... بالهایی نرم مانند ابریشم که با رنگهای آبی و نارنجی و قهوه ای مزین شده بود... 

اما شکسته بود بال ظریف و زیبایش طفلکی... 

آن را به خانه آوردم و درون کارتونی مقوایی گذاشتم... 

پدرم میگوید نامش "کلاغ چیرو"است... 

بالهایش را بسته ام بلکه خوب شود... 

امیدوارم زود خوب شوی پرنده ی زیبای رنگارنگ من...

سلامی به گرمی افتاب و به لطافت بال پروانه خدمت دوستان عزیز...

 مدتی بود که به دلایلی در خدمت شما نبودیم...  

مسئولیت این وبلاگ از طرف دوست عزیز و مهربانم به من واگذار شده...   

از امروز سعی بر این است که با وبلاگی مفید و زیبا در خدمت شما عزیزان باشیم...

در طول این غیاب اتفای زیادی رخ داد...

اتفاقایی تلخ و شیرین و خوب و بد...

اتفاق خوب این بود که سایه ی پدر عزیزم رو سرمه و به لطف خدا تا وقتی هستم خواهد بود... 

اتفاق بد هم این بود که توی این چند ماهی که در خدمت شما نبودم خاله ی عزیزم  رفت و آسمونی شد و یه داغ گذاشت روی دلمون که جاودانست... 

 

به نظر من هربدبختی،فاصله ی یه خوشبختی تا خوشبختی دیگست... 

امیدوارم این فاصله برای شما خیلی کوتاه باشه و بهتر بگم خدا کنه فاصله ای نباشه و همیشه خوشبخت باشید. 

بی حکمت خداوند برگ از درخت نمیفته و به قول پدر مهربونم "هرچی خیره پیش میاد"

محرم نزدیک است اما...

آن شب هارا را یادت هست؟... 

شب های محرم را میگویم که هرشب به خانه تان می آمدم و باهم به عزاداری اقا امام حسین میرفتیم؟ 

روز تاسوعا را چطور؟ 

یادت هست هنگامی که میخواستی برای  اماده کردن غذای نذری کمک کنی من را هم با خود میبردی؟ 

یا شب های صبحدم...  

.

محرم نزدیک است اما... 

محرم امسال ... 

در غیاب تو ... 

حال و هوای دیگری دارد...

خاله ی مهربانم... 

دلم مانند پرنده ای پرنده ای پر میکشد برای دوباره دیدنت... 

برای لحظه های بودنت... 

برای آن روزهای طلایی... 

که بودی و ندانستم قدرت را... 

میشود بار دیگر بیایی؟... 

حداقل درخوابم...

فیلم کوتاه...

فیلم کوتاه؛ نگاه ها همه بر روی پرده سینما بود، فیلم شروع شد، دقیقه اول فیلم، دوربین فقط سقف یک اتاق را نمایش میداد، دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق، دقیقه سوم، دقیقه چهارم، دقیقه پنجم، هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق!

صدای همه درآمد، اغلب حاضران، سینما را ترک کردند،ناگهان دوربین پایین آمد و یک نفر را که روی تخت خوابیده بود نشان داد و این جمله را زیرنویس کرد:

این تنها هشت دقیقه از زندگی این جانباز قطع نخاعی بود و شما طاقت نداشتید ....